صبحِ روز سیزدهم محرم. قبل از اذان صبح از خواب بیدار شدم, ولی حس بلند شدن انگار نبود.... نیم ساعتی از اذان صبح گذشته بود که برای نماز صبح ازجا بلند شدم. نمی دونم چرا ، ولی یه آشوب و اضطرابی توو دلم بود. بعد از نماز صبح, دیدم نمیتونم این آشوبی درونیما تحملش کنم. بلند شدم آ آماده رفتن شدم. راننده ی آژانس از شتابی که توو سوار شدن داشتم فکر کرد برای رفتن به محل کارم عجله دارم، به سه سوت پا روو گاز گذاشت و پرسید بریم شرکت خانم؟!
گفتم نه حاج آقا همین جا توو خیابونی شیج بهایی میخوام برم. پرسید جاتون عوض شده؟؟ گفتم نه دارم میرم روضه خونه حاج خانوم. تازه 2زاریش افتاده بود. با تامل پرسید شرکت تشریف نمیبرین؟ عرض کردم نه.
خونه ی حاچ خانوم که رسیدم آسمون تازه داشت روشن میشد. کفشهام رو همونجا دم درب ورودی_طبقه های پایین جاکفشی گذاشتم آ روو کردم که بیام داخلِ خیمه اباعبدالله. نمی دونم َازبس که اون آشوبِ توو دلم اذیت میکرد, با یه دقت خاصی با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم وارد شدم.
هرچند حاج خانوم گفته بودن بگین : صل الله علیک یا اباعبدالله.
حاج آقا بالای منبر بود و منم همون نزدیکای منبر نشستم. امروز به حدیث کسا خوندنشونم رسیدم.
امروز روز آخر این مجلس عزاداری آقا اباعبدالله الحسین(ع) بود. امروز با کمال سرافکندی اومده بودم بشینم توو خیمه عزاداری آ کارهای این چندوقتما یوخده سبک-سنگین کنم ببینم میتونم این جلسه آخری دم رفتن برم محضر خانم فاطمه زهرا(س) و عرض حاجتی کنم؟ یا محضر آقا ابالفضل حرفی از دست... بزنم یا محضر آقا امیرالمومنین(ع)....
آخه میدونی امسال چه کارها کردیم ؟ ::
* صل الله علیک یا اباعبدالله **یاحسین *** بفرمایید روضه
.
.
1: سبزیهای سفره... 2: از اذان صبح
3: طفل سه ساله 4: بچه های حاضر در صحنه
5: در صف یاران امام باشیم؟ 6: حسین من
9:.....